محل تبلیغات شما



فال:

 

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

گوهری کز صدف و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا

سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد

 

شاهد:

 

به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد

که خاک میکده کحل بصر توانی کرد

مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر

بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد

گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید

که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد

گدایی در میخانه طرفه اکسیریست

گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد

به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی

که سودها کنی ار این سفر توانی کرد

تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون

کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد

جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی

غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور

به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد

ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی

طمع مدار که کار دگر توانی کرد

دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی

چو شمع خنده ن ترک سر توانی کرد

گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ

به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد

 

 


اگر روزی بمیرم

تمام کتاب هایی را که دوست دارم

با خودم خواهم برد

قبرم را از عکس کسانی که دوستشان دارم پر خواهم کرد

و خوشحال از اینکه اتاق کوچکی دارم

بی آنکه از آینده وحشتی داشته باشم

دراز می کشم

سیگاری روشن می کنم

و به خاطر همه دخترانی که دوست داشتم در آغوش بگیرم

گریه خواهم کرد

اما درون هر لذت، ترسی بزرگ پنهان شده است

ترس از اینکه صبح زود کسی شانه ات را تکان بدهد و بگوید:

- بلند شو سابیر!

باید برویم سر کار .

میترسم بعد از مرگ هم کارگر باشم

 

سایبر هاکا


یکبار برایم نوشتی دوستت دارم

من هزار بار خواندمش

هزار بار ضربان قلبم بالا گرفت

هزار بار نفس در سینه ام برید

هزار بار در وجودم ریشه کرد

انگار که هزار بار شنیده ام

انگار که هزار بار نوشته ای

یکبار در آغوشت کشیدم

هزار بار خوابش را دیدم

هزار بار تب کردم

هزار بار آرام گرفتم

انگار که هزار بار در آغوشم بوده ای

تو یکبار دروغ گفتی

من دروغت را هزار بار تکرار کردم

هزار بار رویا ساختم

هزار بار باور کردم

انگار خانه ام را روی آب ساخته باشم

 یکبار نبودی

من هزاربار دنبالت گشتم

هزار بار خاموش بودی

هزار بار به در بسته خوردم

هزار بار دلم گرفت

انگار که تمام هزارانم را باخته باشم

و اما یکباره در دلم فرو ریختی

و من که تو را هزار بار زندگی کرده بودم

هزار بار مردم

تو همیشه همان یک بودی ، یک دوستی ، یک تب ، یک رابطه ، یک تجربه .

و این من بودم که از یک ، هزار ساخته بودم .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها